کد مطلب:235180 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:328

دغدغه های آینده ی نامعلوم
یك هفته از حادثه ی نماز عید قربان سپری شد و مردم دوباره پیرامون خشكسالی كه خراسان، اصفهان و ری را نیز فراگرفته بود، سخن می گفتند و دهان خبردهندگان سمپاشی خود را شروع كردند كه: خشكسالی تنها به دلیل ولایتعهدی امام رضا (علیه السلام) حادث شده است و آسمان باران خویش را از ما دریغ كرده است. [1] و اگر خلیفه شود چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ در آن جهانی كه فتنه ها و توطئه ها موج می زد و در حالی كه ذوالریاستین، فضل بن سهل، برای وارد كردن ضربات خویش نقشه می كشید و در حالی كه مأمون، دیگر كسی بود كه برای غلبه یافتن بر ولیعهد خویش و به كارگیری او برای خدمت به اهداف خویش و كاستن از شأن و منزلت او می اندیشید و تدبیر می كرد تا در فرصت مناسب عزل او از ولایتعهدی هموار گردد.. در آن عالم كم بها و فرومقدار كه انسان فروخته می شود و ضمیر انسانی با چند درهم داد و ستد می شود... در چنین جهانی امام نمودار نقطه ی صلح و صفا و پاكی بود.



[ صفحه 178]



حتی هشام بن ابراهیم كه روزی دوستدار امام بود، ناگاه به جاسوس امام مبدل گردید و اخبار او را به فضل و مأمون منتقل می ساخت! مأمون و ولیعهدش در میان درختانی كه شبح پژمردگی و خشكی در آن ها نمایان بود قدم می زدند، تا اینكه به حومه ی شهر رسیدند و ارتفاعات دوردست نمایان گردید. مأمون گفت: - اباالحسن! من پیرامون موضوعی اندیشیدم و به نقطه نظر درستی دست یافتم. من در مورد شما و خودمان و نسب و اصالت شما و خود فكر كردم و دیدم كه فضیلت ما یكی است و دیدم كه اختلاف هواداران ما در این مورد از روی هواپرستی و تعصب است! امام به افق دوردست نگریست و فرمود: -این سخن پاسخی دارد، اگر بخواهی می گویم و اگر بخواهی از پاسخ آن خودداری می كنم. مأمون در حالی كه آه می كشید گفت: - من این حرف را زدم تا پاسخ شمارا بشنوم! امام در حالی كه به تپه های نزدیك اشاره می كرد فرمود: - به خداوند سوگند كه امیرمومنان! اگر خداوند تعالی پیامبرش محمد (صلی الله علیه و آله) را برمی انگیخت و از پس یكی از این تپه ها خارج می ساخت و از دختر تو خواستگاری می كرد، تو دخترت را به ازدواج او در می آوردی؟



[ صفحه 179]



مأمون با تعجب پاسخ داد: - سبحان الله! آیا كسی هست كه از پیامبر متنفر باشد؟ - به اعتقاد تو آیا او می تواند از من خواستگاری نماید؟ مأمون ساكت شد... و پس از چند لحظه فرورفتن در سكوت گفت: - به خداوند سوگند شما به رسول خدا خویشاوندترید. ناگاه باد شدیدی وزیدن گرفت و گرد و غبار غلیظی به هوا برخاست و مأمون در این وضعیت فرصت پیدا كرد تا شایعه ها و خبرهای نادرستی را كه برخی شایع كرده بودند به امام بازگو كند. - ای اباالحسن! دعا كنید كه باران ببارد و خیر و بركت فراگیر شود. - روز دوشنبه چنین خواهم كرد. - چرا دوشنبه؟ - رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در خواب دیدم كه فرمود: فرزندم! چشم انتظار روز دوشنبه باش و به صحرا برو و طلب باران كن كه خداوند باران رحمت خویش را در آن روز فروخواهد بارید. [2] .

مأمون به برخی از نگاهبانانی كه از دور مراقب آنان بودند، اشاره كرد: - فضل را فرابخوانید. و نگهبانی پرید تا بر اسبی سوار شود. آنگاه مأمون سخن خویش را با امام از سر گرفت: - ای اباالحسن! چه چیزی شما را از دخالت در امور دولتی بازمی دارد؟ شما می توانید عزل و نصب والیان را در دست بگیرید؟! امام با آرامش پاسخ داد: - من ولایتعهدی را با شروطی پذیرفتم؛ مبنی بر اینكه نه امر و نهی نمایم و نه عزل و نصب كسی را برعهده بگیرم! - لذت قدرت و فرمانروایی در امر و نهی است. - من در مدینه سوار بر مركبم تردد می كردم و اهل مدینه و دیگر مردم نیز، نیازهای خویش را بر من عرضه می نمودند و حوائج آنان را برآورده می ساختم و همچون عموهای یكدیگر، مهربان و دوستدار یكدیگر می شدیم و نامه های من به سرزمین های گوناگون نفوذ داشت... - ولی من نمی توانم كشور را به تنهایی اداره نمایم! امام با ضرس قاطع پاسخ داد: - شروطی میان ما وجود داشته... اگر تو به عهد خویش پایبند باشی، من نیز به عهد خویش وفادارم. مأمون در حالی كه شكست خورده بود گفت: - بلكه من به شما وفادار خواهم بود. [3] .

و مأمون حداقل تأكید كرد كه امام آرمان حكومت و خلافت را در سر نمی پروراند. در همین اثنا فضل از دور فریاد كشید:



[ صفحه 181]



- مژده! ای امیرمؤمنان! -؟! - سپاهیان ما روستاها و شهرهای بسیاری را در اطراف كابل به تصرف خود درآورده اند. مأمون شادمان شد. امام دید كه بایستی به فرمانروایی كه سرمست پیروزی است، نصیحت كند: - آیا تصرف شهرهای شرك، تو را شادمان ساخته است؟ مأمون فورا پاسخ داد: - آیا چنین پیروزی ای شادمانی ندارد؟ درهمین حال امام با شجاعت انسانی كه جز به مصالح اسلام و امت نمی اندیشد فرمود: - ای امیرمؤمنان! در امت محمد (صلی الله علیه و آله) تقوا پیشه كن... در آن حكومتی كه خداوند بر گردن تو نهاده و به تو اختصاص داده است... تو امور مسلمانان را تباه كردی و آن را به كسی سپرده ای كه به غیر فرمان خداوند حكم می راند. مأمون پیرامون كاری كه باید انجام دهد پرسید: - چه كاری باید انجام دهم؟ امام نصیحت خالصانه ای به او نمود: - به نظر من از این سرزمین خارج شو و به شهر پدران و نیاكان خویش بازگرد و ناظر بر امور مسلمین باش و بار آنان را بر دوش دیگری قرار نده...



[ صفحه 182]



فضل احساس ترس كرد... بازگشت مأمون به بغداد، به معنای پایان رؤیاها و آرمان های او بود... جلو آمد تا به مأمون بگوید: - این، اندیشه ی صحیحی نیست! تو دیروز برادرت را كشتی و خلافت را از چنگ او بیرون آوردی... و فرزندان پدرت با تو دشمن هستند و تمامی مردم عراق، خاندانت و عرب ها با تو سر ستیز دارند. آنگاه ولایتعهدی را به ابوالحسن سپردی و خاندان عباسی به این اقدام خرسند نیستند. مأمون كه می خواست موضع او را بداند گفت: - پس نظر شما چیست؟ - به نظر من در خراسان بمان تا دل های مردم آرامش پیدا كند و كشتن برادرت را به باد فراموشی بسپارند... اینك با مردانی كه به هارون الرشید خدمت كرده اند و به مسأله واقفند، در این مورد مشورت كن... اگر آنان به بازگشت رأی دادند آن را عملی كن. [4] .

- منظورت چه كسانی هستند؟ - علی بن ابی عمران، ابایونس و جلودی! ابر اندوه بر پیشانی مأمون نمایان گردید... ناگزیر بایستی به بغداد بازگردد، ولی بغداد نه به وزارت فضل خرسند است و نه به ولایتعهدی رضا... امام فهمید كه چه دغدغه هایی در اعماق درون مأمون موج می زند... سپس فرمود:



[ صفحه 183]



- اگر تو خیرخواه من هستی، بایستی مرا از ولایتعهدی معاف بداری! و فضل را نیز از وزارت بركنار نمایی. [5] و بدین شكل راه بازگشت تو به بغداد هموار خواهد گردید. مأمون چنین تظاهر كرد كه چیزی نشنیده است: - با یكدیگر وارد بغداد خواهیم شد. امام پاسخ داد: - تنها تو وارد بغداد خواهی شد! - و شما؟ - مرا با بغداد چه كار؟... من بغداد را نخواهم دید و بغداد نیز شاهد من نخواهد بود! [6] .

فضا نابسامان و پرتنش شده بود و مأمون با غم و اندوه هایی در اعماق جانش مبارزه می كرد و از آینده ی نامعلوم خویش بیمناك بود.



[ صفحه 185]




[1] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 253.

[2] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 354.

[3] الحياة السياسية للامام الرضا، ص 370.

[4] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 160.

[5] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 145.

[6] همان.